پیرمرد نگاهی عمیق بهم انداخت و پرسید چی شده آنقدر مشتاق این کتاب شده ایی ؟
من که باورم نمی شد کتاب را پیدا کرده باشم عرق روی صورتم را با گوشه آستینم پاک کردم وبا زبان دست و پا شکسته ایی گفتم که می خواهم برای جهاد با دشمنان دین خدا به فلسطین بروم.
پیرمرد کتاب فروش ،زل زده به چهره افتاب زده من نگاه می کرد و پرسید که از کجایی؟
کفتم از ایران
از جا بلند شد و با کلامی محکم گفت: تا چند وقت دیگر امریکا به کشور شما حمله خواهد کرد و ما هم برای دفاع از اسلام ناب به شما می پیوندیم.
سالها از آن دیدار درمدینه می گذرد و امروز ماییم و باز همان پیرمرد فرتوت که هشت سال پیرتر شده ، با خودم گفتم دیدی پیرمرد، آمریکا که نتوانست در این سالهای سخت تحریم غلطی بکند ولی امروز ماییم جنایات خائنین به حرمین الشریف در یمن و بحرین.
حالا ما آمده ایم که قبله را از شر شیطان پاکیزه نماییم و رجس آل سعود را از شهر پیامبر بزداییم ؛تا محل فرود ملائک را با گام های آخرین حجت خدا زینت داده شود و جهان به عطر مسیحایی مولایمان حیات دوباره یابد. انشالله